هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که نخستین نقاشی مرا روی یخچال چسباندی و تشویق شدم تا نقاشی دیگری بکشم. هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که به گربه ای آواره غذا دادی و با خود اندیشیدم مهربانی با حیوانات چقدر زیباست. هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که کیک مورد علاقه ام را صرفا به خاطر من درست کردی و دریافتم که چیزهای کوچک واقعا چیزهای خاصی هستند. هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، نجوای دعاهایت را شنیدم و ایمان آوردم خدایی هست که می توانم همیشه با او صحبت کنم. هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست،بوسه ی شب بخیرت را روی پیشانیم احساس می کردم و دریافتم که دوستم داری. هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، جاری شدن قطرات اشک از چشمانت را دیدم و فهمیدم که بعضی مواقع بعضی از چیزها انسان را ناراحت می کند و گریه کردن اشکالی ندارد. هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که دلواپس و نگران منی و کوشیدم تمامی آن چیزهایی باشم که می توانم. هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، نگاهت کردم... تا از بابت همه ی آن چیزهایی تشکر کنم که به عینه دیدم، درست هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست
برای مادرم . . . که میدانم حواسم پیش تو نیست
برای مادرم . . . که میدانم حواسم پیش تو نیست